تنگسیر


سفر

هوا آنچنان گرم بود که هیچ جنبنده ای یارای تکون خوردن نداشت . مادر اومد واز پشت در صدام زد .از خواب بیدار شدم. اصلا حال و حوصله رفتن به خورموج رو تو اون ساعات نداشتم (تو گرمترین ساعات روز تو مردادماه تازه روزه هم باشی)خلاصه به زور خودم رو از رختخواب جدا کردم.لباس پوشیدم ورفتم بیرون. ای خدااااااااااااا چقدر هوا گرمه . انگار آفتاب نزدیکتر شده بود بد جور با اون گرمای طاقت فرسایش مارو اذیت میکرد.در پارکینگ رو باز کردم و سوار ماشین شدم کولر هم جوابگوی نامهربونیهای خورشید نبود. مجبور بودم برای پنهان شدن از دست خورشید خانوم و گرماش با لنگ پرده ای بسازم. راه افتادم طبق معمول ده دیقه ای که رانندگی کردم کم کم خواب داشت بر من غلبه میکرد چشمهایم سنگین شد و سطح هوشیاریم به نیمه رسید. مادر و خانمم مرتب داشتن با من صحبت میکردند که خوابم نبره. موقعی که داشتیم از روستاهای تو مسیر رد میشدیم چیزی توجه مادر رو به خودش جلب کرد و به بیرون ماشین نگریست. یه کلمه کافی بود تا حس کنجکاوی من باعث بشه تا از شیشه بغل بیرون رو دید بزنم ولی برای اینکار باید لنگ رو کنار میزدم . یه لحظه که جلو رو نگاه کردم دیدم تا ماشین داره از جاده منحرف میشه ،همون لحظه صدای وحشتناکی هم اومد . بله یه چرخ ماشین دقیقاروی پل افتاده بود پایین.موقعی که خواستم ماشین رو دوباره بیارم توجاده چرخ جلو به لبه جاده که از قبل شکسته بود برخورد کرد و ...............

نويسنده: تنگسیر | تاريخ: چهار شنبه 29 شهريور 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

زنگ انشاء:مسافر بهشت

 

يك لحظه تصور كنيد:چند ساعتي به غروب آفتاب نمانده و دغدغه سفره  افطار داشته باشيم.هوا خنك است.فكرمان مشغول افكار عادي روزمره باشد.غم هم داريم, قسط هم داريم, ولي اميدواريم.اميدوار به زندگي آينده.ناگهان زمين مي لرزد.زمين به يكباره قهرش مي گيرد.نه زن مي شناسد نه خردسال, نه به فقير رحم مي كند نه ثروتمند را امان مي دارد.نه مسلماني رهايي مي يابد نه كافري  نفسش گرمي دارد. .همگي زير آواريم. همگي در آرامترين نقطه دنيا كه همان خانهايمان باشد مدفون شديم.چشم هايمان پر از خاك است.صداي ناله مي ايد. بي جان در زير سنگ و چوب و خاك زنداني شده ايم .خوابمان مي آيد .خسته ايم ,خسته از دنيا و فريب هايش. خسته از دروغ, خسته از نفرت....نفس هاي آخر را مي كشيم.هنوز كمي اميدواريم.با خود مي گوييم به كمكمان مي آيند. زير سنگ ها بيرونمان مي آورند. به درمانگاه مي رويم و بستري مي شويم.دو هفته يا نه كمتر, يك هفته بستري كافي است دوباره سر كار مي روم, دوباره پسرم مي خندد,دوباره بهانه دوچرخه مي گيرد,دوباره زنم غذاي بي نمك درست ميكند,دوباره و دوباره....ولي اين بار براي بچه ام دوچرخه مي خرم, اين بار زنم را دعوا نمي كنم, دوباره دوستش مي دارم.چشم هايم خسته است,دهانم مزه خاك ميدهد,در دنياي خودم غوطه ور مي شوم,دوست دارم بخوابم تا شايد خواب پسرم را ببينم....پسرم دوستت دارم .پسرم من مي خوابم .من مي خوابم.....

 

 

نويسنده: محمد خلیلی | تاريخ: پنج شنبه 26 مرداد 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

زنگ انشاء:كدام يك را بيشتر مي پسنديد؟نسل امروز يا نسل ديروز

بارها برايمان پيش آمده كه جوانان امروز را با نسل ديروز  مقايسه كنيم.آيا به راستي تفاوت اين دو نسل جامعه ما انقدر زياد است كه گويا هر كدام در دنياي مجزايي زندگي مي كردند؟ آيا تفاوت بين دو نسل هميشه وجود داشته و اين موضوع يك مقايسه تكراري و كليشه اي است؟يعني نسل آينده هم مانند ما به خوبي از گذشتگانشان ياد مي كنند و ما را محترم مي شمارند؟اين سوالات و پرسشهاي بسيار ديگري كه ذهنمان را مشغول كرده بود مرا بر اين داشت كه اين مطلب را به صورت دل نوشته اي انشاء مانند بنويسم تا شما نيز با نظرات و ايده هاي خود مرا به جواب اين سوالات نزديك تر كنيد.بسيار خرسند مي شويم اگر در ادامه مطلب به اين موضوع نظري بيندازيد و ايده هاي خود را مطرح كنيد.لازم به ذكر است كه اين مطلب يك مطلب كارشناسي شده نيست و فقط ديدگاه بنده در اين موضوع است.پس هر كس مي تواند ايده و نظري كاملا مخالف يا موافق داشته باشد.سپاس گذار مهرباني و محبت شما....

 


ادامه مطلب
نويسنده: محمد خلیلی | تاريخ: دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |