
يك لحظه تصور كنيد:چند ساعتي به غروب آفتاب نمانده و دغدغه سفره افطار داشته باشيم.هوا خنك است.فكرمان مشغول افكار عادي روزمره باشد.غم هم داريم, قسط هم داريم, ولي اميدواريم.اميدوار به زندگي آينده.ناگهان زمين مي لرزد.زمين به يكباره قهرش مي گيرد.نه زن مي شناسد نه خردسال, نه به فقير رحم مي كند نه ثروتمند را امان مي دارد.نه مسلماني رهايي مي يابد نه كافري نفسش گرمي دارد. .همگي زير آواريم. همگي در آرامترين نقطه دنيا كه همان خانهايمان باشد مدفون شديم.چشم هايمان پر از خاك است.صداي ناله مي ايد. بي جان در زير سنگ و چوب و خاك زنداني شده ايم .خوابمان مي آيد .خسته ايم ,خسته از دنيا و فريب هايش. خسته از دروغ, خسته از نفرت....نفس هاي آخر را مي كشيم.هنوز كمي اميدواريم.با خود مي گوييم به كمكمان مي آيند. زير سنگ ها بيرونمان مي آورند. به درمانگاه مي رويم و بستري مي شويم.دو هفته يا نه كمتر, يك هفته بستري كافي است دوباره سر كار مي روم, دوباره پسرم مي خندد,دوباره بهانه دوچرخه مي گيرد,دوباره زنم غذاي بي نمك درست ميكند,دوباره و دوباره....ولي اين بار براي بچه ام دوچرخه مي خرم, اين بار زنم را دعوا نمي كنم, دوباره دوستش مي دارم.چشم هايم خسته است,دهانم مزه خاك ميدهد,در دنياي خودم غوطه ور مي شوم,دوست دارم بخوابم تا شايد خواب پسرم را ببينم....پسرم دوستت دارم .پسرم من مي خوابم .من مي خوابم.....
|